خرداد نامه99

ساخت وبلاگ

سلام .دلتنگ نوشتنم ولی تنبلی ام میاد.ماه رمضان هم خیلی زودتراز اونچه که فکر میکردم تموم شد.ساعت کاریمونتا 2بودو شوهری هر روز میومد دنبالم ومیریپفتیم خونه ناهار میخوردیم.دختری هم به لطف بابای بیکارش خونه بود.شوهری الان 2هفتس که مغازه گرفته و میره مغازه .منم صبح ها معمولا بخاطر کرونا با اسنپ میرفتم سرکار.از امروز 10خرداد زندگیمون بعد 3ماه قرنطینه شروع شده رسما.ساعت کاریها تا 2ونیم شده ولی محل کارما بخاطر پر کاری همون 4ونیمه.اصلا نمیدونم این شرکت ما هیچ چیزش به ادیمیزاد نرفته و همیشه برعکس کار میکنه.این تعطیلات رو رفتیم ویلای خواهری شمال و الحق و والنصاف بهمون خوش گذشت ویلاش استخر دارهو بچه ها کلی شنا کردن.مادربزرگم رو هم برده بودیم.خلاصه خوردیم وخوابیدیم وحال کردیم واز امروز هم دیگه زندگی به روال قبل برگشته.به شوهری گفتم چقدر دوران قرنطینه رو دوست داشتم چقد بهم دیگه نزدیک شدیم و حال کردیم سعت خواب و بیداری دست خودمون بود وکلا همه چیز عوض شده بود ولی واقعا بمن یکی خیلی خوش گذشت.ما ساعت 12 شب پنج شنبه به سمت تهران حرکت کردیم و درست ساعت 4و 10دقیقه جلوی در خونه بودیم اگر نمیومدیم به ترافیک عجیبی برمیخوردیم ولی خداروشکر اومدیم.از حال و هوام بگم که هنوز کل خانواده درگیر غم نبود خواهرم هستیم و دائم گریه و زاری می کنیم من یکم امروز حالم خوبه چون هنوز حال وهوای مسافرت رو دارم.نمیدونم چرا استرس دارم و مغزم هنگه اصلا.دیروز کلی تو خونه کار کردم و لباسای مسافرت پتوها و حوله ها روشستم .خیلی خسته شدمو با این حال 1ونیم بود که خوابم برد.

هنوز رفتنشو باور نداریم و هر لحظه برامون انگار زندست.وقتی شوهرش کلیپ درست میکنه و میزاره تو اینستاش من فک میکنم رفته مسافرت هنوز مهربونیش هست عشقش هست .حکمتتو شکر خدا گل ما که بهترین بود برا خانوادمون رفت.مامان خیلی گریه میکنه و البته تصمیم گرفته دیگه بیقراری نکنه شاید بیاد بخوابش.مامان دلش میخوادببینتش .تو خواب دختر دختر عموی مامان اومده بود و خودشو معرفی کرده بود و گفته بود به مامانم بگو اینقد گریه نکنه و حواسش به بچه هام باشه و میگفت یه لباسی از مروارید تنش بود و بسیار زیبا.خدا روشکر که جاش خوبه.تو شمال هم سعی کردیم به بچه هاش خوش بگذره و الحق که خوش گذشت.دخترش رو تو استخر بغل کرده بودم و میبوسیدمش .همش بهم میگفت کشتی بچمو چقد ماچش میکنی ولی حس خوبی ازش میگرفتم.این هفته مامان برا دخترش تولد میگیره یه لباس خیلی خوشگل هم داده براش دوختن و هر دوتا روبرده اتلیه و ازشون عکس انداخته ولی دخترک همکاری نکرده و توعکساهم گریه کرده افتاده.چقد دارم میبینم مامان در تلاشه که به بچه ها سخت نگذره و میخواد روح خواهری شاد باشه خحیلی انرزی میزاره ولی بخدا هیچ کس جای مادر و پدر رو نمیگیره.بچه ها به باباشون هم فوق العاده وابستن و این دوری رو برای اینده مشکل میکنه.پدر بچه ها هم هم زمان با ما راهیه تهران شد ولی پسر اینقد گریه کرد که اشک همه ی مارو مخصوصا مامانم رو دراورد که بعدش کوه ریزش کرد و ما برگشتیم و پسر گفت که من دعاکردم که جاده بسته بشه و شوهر خواهری موند و نیومد با ما.

خلاصه روزای سخت داره میاد مامان برا پسرخواهرم جشن الفبا گرفت و کیک خوشگل برا سفارش دادو کلی گریه کردیم که خواهری تو بهترین مناستهای بچه هاش نیست تولد پسرش جشن باسوادیش جشن تولد دخترش .چه کنیم که با دست تقدیر نمیتونیم بجنگیم باید بشینیم و منتظر ببینیم که چه پیش میاد و خدا تقدیر این دوتا بچه رو چطوری نوشته.مطمئنا خوب نوشته که خواهری دل کنده ازین دنیا.میگن قبل مرگ به مادر اینده ی بچه هاشو نشون میدن و بعدا جون مادر رو میگیرن.

آجیه قشنگم جات خالیه مهربون دلسوزم.تو بهترین بودی و زمین لایق همچین فرشته ای نبود.ازت میخوام برامون دعا کنیذ که آرامش بگیریم .خودت میدونی چقد هممون بهم وابسته بودیم الان نیستی و پاشیده شدیم.واسه دلمون و گره های زندگیمون دعا کن اخه خیلی ارج و قربت بالاست اجی.هر کی توخواب دیدتت گفته فرشته بودی.لطفا کمکمون کن.

دلم گرفته...
ما را در سایت دلم گرفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arezohayerangi بازدید : 101 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1400 ساعت: 21:49