فرشته ی آسمونیمون سفرت بخیر

ساخت وبلاگ

سلام .چند وقته نیومدم اینجا.بله فرشته ی اسمونیمون خواهر گلم پر کشید و رفت و مارو با دوتا بچه 7ساله و2سالو نیمه تنها گذاشت.خدا میدونه که چقدر امیدواربودیم به شفاش ولی به قول مامانم شفاش در رفتن بود.درست چهارشنبه11دی ساعت 9 شب تموم کردو 5شنبه12 دی رفت به سوی ارامگاه ابدیش .چند روز بود حالش خوب نبود نمیتونست چیزی بخوره حتی مایعات رو که با نی بهش میدادیم نمیتونست بمکه.روز 3شنبه من از سرکار رفتم پیشش مامان وشوهرش رفتن جمکران 6هفته بود که 5شنبه ها میرفتن ولی این دفعه 3شنبه رفتن چون 5شنبه عروسی دختر همسایمون دعوت بودن.روز 3شنبه به مامان گفته بود موهای منو رنگ کنیدو برام رنگ ابرو بگیرید .همراه خاله وخواهرم حمومش میکنن و موهاشو رنگ بلوطی که خواسته بود میکنن و بعد که من رفتم خونه دیدم خوابه مامان و شوهرش رفتن و من وخواهر دیگم موندیم پیشش شام کتلت داشتیم که یه نصفه خوردو نصف گوجه.بعدش بهش آب دادم میگفت از صبح مایعات خوردم ضعف کردم.به بابا گفت بابا بروچایی بزار الان مامان سوهان میاره باهاش بخورم.خلاصه اونشب اصلا از ضعف نمیتونست حرف بزنه صداش میلرزید.به خواهری گفتم بیا یه گروه تو واتس اپ تشکیل بدیم و براش ختم دعا مثل حدیث کسا بزاریم.اونم قبول کرد ناگفته نمونه من خودم جدا گونه 18روز ختم کرده بودم 4شنبه سرکار هم 5تا خوندم و فکر کنم 40تاش ختم شده بود.ازسرکار رفتم خونه و جارو وتی و گردگیری کردم شام هم درست کردم وبه دختری گفتم مامان بیا باهم دعا کنیم خاله خوب بشه ساهت 8ونیم شب بود 2بار خوندیم کمی با دختری رقصیدیم بعد ساعت 10بو تلفن زنگ زدو شوهری پشت خط بود گفت حاضرشید یه سر بریم خونه ی مامان اینا گفتم چی شده گفت اجیت حالش خوب نیست.من شروع کردم به لرزیدن و یا امام زمان گفتن وگریه کردن هی میگفتم یا امام زمان کمکمون کن بالاخره باچه حال و روزی حاضرشدم بماند وتو ماشین گریه میکردم و میگفتم چی شده بگو تموم کرده؟شوهری بنده خدا هم میگفت بزار بریم ببینیم چی شده من هوار میزدم وقتی رسیدم دیدم شوهر خواهری دم در وایستاده جیغ زنون اومدم پایین دیدم همسایه ی بغل دستیمون توخونه ی مامان ایناست مامانم گریه میکنه اجی هام گریه میکنن خالم منو گرفت گفت اجیتو بردن بیمارستان گفتم دروغ میگی گفت حالش خوب نبود بردنش بیمارستان دیدم به لوستر بالای تختش سرم اویزونه دستگاه اکسیزن هم کنارتختش بود کلی هوار زدیم گفتم اگه بردنش بیمارستان همسایه ها چرا اینجا جمعن؟سوالی که میدونستم جوابش چیه.بالاخره تا ساعت2نصفه شب نشستیم بعدش اومدیم خونه تا لباس برداریم وبرای تشییع جنازه اماده شیم.صبح ساعت7 بیدارشدم سرم داشت میترکید وصدام گرفته بود صبحانه خوردیم اومدیم دم در خونه ی مامانم حالا دیگه پارچه سیاه زده بودن و این یعنی که دیگه ما عزادار شده بودیم چه جمعیتی اومده بودن خونمون همه هم زوم کرده بود رو ما 3تا خوهر مامانم که دائم جیغ میزد مادرشوهرش گریه میکرد من نمیتونستم زیر این همه نگاههای سنگین گریه کنم اخه گریه ام نمیومد.هی خواهری میگفت گریه کن تخلیه شو گفتم نمیتونم اجی.تا که خبر دادن امبولانس اومده دیگه نفهمیدم چی شد دویدم تا ببینمش اما زود بردنش بابا اجازه نداده بود که بزارنش تو حیاط .شب هم بیمارستان نبود گذاشته بودنش توخونه ی خودش .من و خواهرم نمیدونستیم.اینقدر تو کوچه هوار زدم وگریه کردم تاسوار ماشین شدم وحرکت به سمت مقصد ابدیه عزیزم.رفتیم غسالخونه .من اینقدر هوار زدم رو برانکاردی که آورده بودنش افتادم نازش کردم همه وایستاده بودن منو نگاه میکردن به داییم گفتم میخوام ببینمش.من ندیدیم اجیمو اونا هم میگفتن بزار کارش که تموم شد باشه.بالاخره اعلام کردن تمومه دایی منو برد پیشش چقدر کفن پوشش کرده بودن داییم کفنو زد کنار چشمای اجیم باز بود خون ریخته دهنش بازو پنبه بود داخلش .دیگه نزاشتن بمونم پیشش و حرکت کردن ولی من موندم کنار امبولانس وشیشه های دودیه امبولانس رو دست میشکیدم.هی میگفتم اجی دیگه پات درد نمیکنه؟.بالاخره تشییع جنازه شروع شد و با چی سرعتی اجیم رفت به منزلگاه جدیدش.قبر رو که میکندندبه گفته ی متصدی امازاده دیدن که قبر دیوار کشی شده بود و اماده ی آماده برای ورود اجیم بود و خودشون تعجب کرده بودن ازین موضوع.اجیم تمیز و ترو ورگل حموم کرده مو رنگ کرده رفت پیش خدا رفت پیش فاطمه ی زهرا.چه شام غریبانی براش گرفتیم .من روخاکش افتادم نازش کردم گفتم اجی دیگه پاهات درد نمیکنه اجی سردت نیست؟ کاپشنمو دراوردم وانداختم روقبر برام پتو اوردن بازم انداختم رو قبر .شب هم شام دادیم . من مریض شدم.گلوم درد میکرد.روز1شنبه مراسم سوم اجیم بود جمعیت تو تکیه غوغا میکرد دیگه نمیتونستم گریه کنم همکارام همه اومده بودن وما رو دلداری میدادن.من تو مراسم اجیم خیلی تنها بودم 2تا خواهر دیگه همشون کسی رو داشتن زیر کت و بالشونو بگیره من غریب بودم فقط یه چندباری مادرشوهر وپدرشوهرم اومدن اما باز احساس تنهایی داشتم اونا دوستای زیادی داشتن اما من نه.دوستای خواهرم منو گرفته بودن.چقدر بد دردیه تنهایی.الان تقریبا 2هفتس اجیم رفته وهنوز داغش تازست.ایقدر کهتند میرفت جمعیت بهش نمیرسیدن .اجیم خسته شده بود 4ماه بود روی تخت افتاده بود و پوشک میشد.خیلی خسته شده بود.

چند شب پیش خواهرای دیگم و شوهرش و خودم خوابشو دیدیم که گفته بود پام دیگه درد نمیکنه.جای اون راحت باشه ما هم راحت کنار میایم گرچه خونه هنوز بوی اجیم رو میده ولی رفت و مارو با کلی دلتنگی گذاشت 2تا بچه هاش رو هم سپرد به مامانم.

سفر بی بازگشتت بخیر اجیه خوشگل و خوش قلبم

دوستان لطفا برای ارامش خانواده ام دعا کنید 

پی نوشت : تاریخی که برا پست زده 8 دی هست من اون موقع داشتم مینوشتم و پست موقت زده بودم.بخاطر همینه 8دی خورده

دلم گرفته...
ما را در سایت دلم گرفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : arezohayerangi بازدید : 112 تاريخ : چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت: 22:28